دختران ایرانی نازترین عکسهای ایرانی

عکسهای خفن ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

نازترین عکسهای خارجی

عکس های خارجی

کلیپ عکسهای خفن ایرانی های ایرانی

کلیپهای ایرانی


saharetanha5960

باران سحری

saharetanha5960

http://saharetanha5960.loxblog.com

ashke khoni

خداحافظ

ashke khoni

در روزهایی که دلم شکسته بود یاد حرف های پدر ژپتو به پینیکیو افتادم که میگفت: "پینوکیو! چوبی بمان،آدم ها سنگی اند دنیایشان قشنگ نیست..." اما این روزها آرامم... آن قدر که از پریدن پرنده ای غافل نشده و در هیچ خیابانی، گم نمی شوم. این روزها آسان تر از یاد می روم، آسان تر فراموشم می کنند...!می دانم،اما شکایتی ندارم...! آرامم گله ای نیست... انتظاری نیست، اشکی نیست... بهانه ای نیست، این روزها تنها آرامم... یک وحشی آرام!

ashke khoni

خداحافظ

 


 
خدا حافظ طنین نبض خاطر
خدا حافظ مسیحای معاصر

تو رفتی مانده یک فانوس بیمار

طنین وحشت مرغی گرفتار

دو چشم خیره ماند و یک دل مست

میان شیشه ای رویای یک دست

سرابی ماند و چشمی خفته در دود

کویری ماند و پایی خرد و نابود

دلی بیهوش و یک دفتر معما

زبانی خشک و حرف از اوج گرما

دوباره شیون و افکار واهی

خروش گریه و هر شب تباهی

از این پس سایه ای خاموش هستم

دقایق طعنه و من گوش هستم
SAEED KHANJARI
 
روزها می رود اما
تپش قلب من آرام نگیرد
گوئیا سوز خداحافظی آرد به نظر
چه غمین لحظه ای اما چو رسد
لاجرم باید رفت
گریه شمع ندارد ثمری
روح پروانه رود از تن او
شمع با اشک تقلای نجاتش دارد
ولی هیهات چو سهراب رهید از دستش
پیش مرگ ره عشق
می روم پروانه وار
با دلم آذوقه دارم التهاب
لحظه های با تو بودن را
دل بریدن مشکل اما
لاجرم باید گذشت
saeed khanjari
 
+نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,;ساعت18:33;توسط باران سحری; | |

تنهایی

حدیث غربت و رنج کویر و شام یلدایی

 

 

اسیری بسته زلف شب و رنجی تماشایی

به قدری لحظه ها آهسته می پویند بی رویت

 

تو گویی قحط خورشید است و هرگز نیست فردایی
 
دریغ از خش خش برگی که از آفاق دور آید

به غیر از ناله قلبم به گوشم نیست آوایی

سکوت و لعنت و دلتنگی و جادوی تاریکی 

طلسم ظلمت شب را بیا بشکن به زیبایی

 

 

 

 

نمی دانم چه سحر است این که هم در خواب و بیداری

 

 

 

جدا از تار گیسویت نبینم هیچ رؤیایی

 

بیا کز روزن چشمم به رویت شبنم آویزم 

 

گلستان بی تو زندان شد که تو مفهوم گلهایی 

سعید سایه بر دوشم ، ببین سرد است آغوشم

 

بخند ای شمع خاموشم که بد دردی است تنهایی
saeed khanjari

 

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,;ساعت18:49;توسط باران سحری; | |

عمر حباب

 

عاشقان آن ماه طلعت بیندم مست و خراب
تا که ویرانم کند بر چهره اش آرد نقاب

بس که دل از جور او با پیر غم تنها نشست
درد پیری بر دلم افتاده یاران در شباب

تیشه در دست فلک افتاده چون فرهاد نیست
می زند بر جان شیرینم که روی از من متاب

گو فلک یک شب که من در خواب شیرین رفته ام
تیشه را حالی مزن بر شیشه رنگین خواب

از هوایش پر شد این دل تا که گل خندید و حیف
عمر شادی های دل شد در مثل عمر حباب

مطربا سازت فرو نه زانکه غمهای سعید
می نوازد تار دل را خوشتر از چنگ و رباب
saeed khanjari

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,;ساعت18:40;توسط باران سحری; | |

درس عشق

 


به یاد آر روزی که در درس عشق
دو شاگرد بودیم از یک سرشت
زمان در گذر هرچه قبراق تر
به ماندن ولی هردو مشتاق تر
سخنهای شیرین به لب داشتیم
بهشتی به هر سینه می کاشتیم
به دل دادن و دل ستاندن ز هم
زهم نوش کردن رهیدن ز غم
ز غم جان ستاندن به شاهین شوق
دو دستان به گردن چو زنجیر طوق
دمی میوه چیدن ز بستان هم
دمی دل سپردن به دستان هم
دمی آرمیدن به دامان هم
شکر آب کردن به سامان هم
عجب روزهای خوشی داشتیم
چه خوش عشق محنت کشی داشتیم

به یاد آر روزی که دست زمان
به غربت جدا کرد ما را ز هم
ز هم دور گشتیم با بار غم
دو ممتاز عاشق به میدان تاخت
یکی را عقوبت فنا کرد و باخت
کنون درد هست و پرستار نیست
رخ زرد هست و رخ یار نیست
کنون شهد خواب آور مرگ را
خریدارم اما به بازار نیست
امیدم دگر خفته بیدار نیست
چه مشتاق هستم به آغوش مرگ
که دردم بپوشم به سرپوش مرگ
چو شب آمده چاره جز خواب نیست
بیا خواب کاین خسته را تاب نیست
در این شب دگر نقش امید نیست
گریزی از این خواب جاوید نیست
تو ای یار دوران دلدادگی
کنارم بیا وقت افتادگی
چو جان تا که در بر کشانم تو را
چونان تاج بر سر نشانم تو را
به چشمم ببوسم کف پای یار
که مینای چشمم بود جای یار
در این برگریزان پاییز عمر
بیا ساقی شهد مرگم تو باش
بیا مرهم زخم برگم تو باش
به صد جرعه گر شهد مرگم دهی
نمیرم که خود شاخ و برگم دهی
خوشا جان سپردن به دامان دوست
وفا دیدن از عهد و پیمان دوست 
saeed khanjari

 

+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,;ساعت18:13;توسط باران سحری; | |

این چه رسم است ای جهان

 

لب به دندان ، در تحیر ، اشک از چشمم روان
این چه رسم است ای جهان

این طرف بنگر جوانی بیقرار
در سرش سودای کار
نیست او را بهره یک لقمه نان
این چه رسم است ای جهان

آنطرف در ناز و نعمت
از هوی آکنده است
جنس مرد است ، ای عجب در هیأت زن آشکار
نیست یکدم رنگ دیروزش به خوان (سفره)
این چه رسم است ای جهان

این طرف جمعی کنار یکدگر
تا یکی آید بگوید کارگر
تا غروب این غصه باشد : انتظار
دست خالی شرمناک و غصه دار
با چه حالی رو کند بر کودکان
این چه رسم است ای جهان
 
آنطرف جمعند گرد یکدگر
خیلی از دختر ، گروهی از پسر 
هرکه با نامحرمی شد همجوار
در پی لذات دنیا رهسپار
غرق در غوقای دیگر هر زمان
این چه رسم است ای جهان

اینطرف یا آنطرف را عاقبت
در لباس مرگ رنگی واحد است
لحظه ها بر این حکایت شاهد است
پس چرا این اختلاف اندر میان
کی شود بینا بر این غم دیدگان
این ندا هر دم رسد بر آسمان
این چگونه ، آن چه سان
این چه رسم است ای جهان !!!!!!
 
saeed khanjari

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,;ساعت21:45;توسط باران سحری; | |

پاسخ به شعر وحشی بافقی

 

 

 

دوست بر ما چو دهد شرح پریشانی خویش

 

 

 

 

دل ما شکوه کند از غم پنهانی خویش

 

 

 

 


 

 

 

 

به جهان عاشق صدیق چو فرهاد که دید

 

 

 

 

دل ز کف رفته زحمت شده بر باد که دید

 

 

 

 


 

 

 

 

همچو شیرین رخ زیبا به جهان بسیار است

 

 

 

 

لیک آئین وفا منشاء این ایثار است

 

 

 

 


 

 

 

 

هرکه شد دلشده دلبر زیبا رویی

 

 

 

 

به جز از عطر گل خویش نجوید بویی

 

 

 

 


 

 

 

 

گرچه در وادی دل سفره بسی رنگین است

 

 

 

 

دل به اغیار سپردن صفتی ننگین است

 

 

 

 


 

 

 

 

گر که خودباخته گرمی بازار شد او

 

 

 

 

نه که آگه ز دل و عشق به دلدار شد او

 

 

 

 


 

 

 

 

گرچه گویی که چو یوسف رخ زیبا دارد

 

 

 

 

دل این ساعتش آن نیست که فردا دارد

 

 

 

 


 

 

 

 

روزگاری به تو دل داد و کنون بر دگری

 

 

 

 

روزگارش به همین سلسله گردد سپری

 

 

 

 


 

 

 

 

بگذار این رخ زیبا که زمان گذر است

 

 

 

 

به کسی دلشده شو کاو به تو دل تشنه تر است

 

 

 

 


 

 

 

 

آنکه خاک ره تو سرمه چشمش شده است

 

 

 

 

دیدن شادی تو باعث بزمش شده است

 

 

 

 


 

 

 

 

به تمنای تو از عشق سخن می راند

 

 

 

 

در پی وصل تو از مرغ چمن می خواند

 

 

 

 


 

 

 

 

مرغ خوش نغمه گلزار که خواهی بودن

 

 

 

 

غم این دلشده تا کی به نگاهی بودن

 

 

 

 


 

 

 

 

گر نوازشگر هر پره سنبل باد است

 

 

 

 

دل این گل به تولای تو بلبل شاد است

 

 

 

 

saeed khanjari

 

 

 


+نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,;ساعت17:45;توسط باران سحری; | |

اندوه

عاشقان تا پرده ای از دل هویدا می کنند  

طبل در دست حریفان است و رسوا می کنند

بلبلان از روی مستی بی خبر از حال گل

در گلستان مجلس شاهانه بر پا می کنند

شمع با اخلاص تا بن سوخت در میدان عشق  

نی نوازان در غم پروانه غوغا می کنند
راحت خود جست مجنون گر به صحرا شد دوان

مردم اینجا رنج لیلی را مهیا می کنند 

طفل دل را من به دوش خواب می بندم ولی

ماه رویان تای و تا با کودک ما می کنند 

دل پر از سنگینی اندوه امروز است و حیف 

ساده بینان وعده بهبود فردا می کنند

 

کاش درد کهنه با خود خاک می کردی سعید
وارثان در شعر تو خود را تماشا می کنند.

(سعیدخنجری)

 

+نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,;ساعت22:7;توسط باران سحری; | |

به تو می اندیشم

 

به تو می اندیشم
و به یادت
گذری از در فال
به هنر خانه حافظ زنم این می آید:
" حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند ، محرمی کو که فرستم به تو پیغمامی چند "
به تو تنها
که من از یاد تو رفتم
چه نویسم
چه بگویم
که نباشد به تو پیکی
که مرا محرم پیغام تو باشد
من و تو دور نمانیم ز هم
چون به خیالم
همه شب غرق حضوری
به تو من غرق نیازم
" ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید ، هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند"
تو بیا زانکه نباشد
به تو پیکی که بود محرم رازم
به تو من غرق نیازم

 

(سعید خنجری)

+نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,;ساعت19:54;توسط باران سحری; | |

دور از دیار

 

  

ای خفته در درونم ، با شام تار چونی 
 

 دل صید غمزه ات شد ، با این شکار چونی

 

 

در شوره زار غربت هر رهگذر که دیدم  
بر من به طعنه می گفت : با گلعذار چونی   
 
از قول من بگویید با آن رقیب بی غم 
ای ساکن دل یار ، با آن بهار چونی   

 

دیشب سرشک می گفت در انتهای دیدار
 

ای شاعر پریشان ، با چشم زار چونی

 

 

چندی که غرق بودم در بحر دیده دوست   
ناگه فراق گفتا : با این کنار چونی


دیدی سعید کان مه حالی نپرسد از ما 
کای عاشق نخستین ، دور از دیار چونی 

(سعید خنجری)

+نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,;ساعت21:46;توسط باران سحری; | |

مرا نشکن

 

نزن بس کن مرا نشکن
نکن تصویر خود را در دلم پازل
تو در قاب دلم نقشی
مشو غافل
شکست شیشه چشم و گوش غم را باز خواهد کرد
مرا در بار دنیا جا نده
ترد است بغضم
قلب دنیا سنگ
چشمش کور رنگ
نزن بس کن مرا نشکن
نپیچان در نهادم آه را
صاف است چشمم تا در آن هستی هویدا
باز نشکن جلوه های ماه را
مرا نشکن
تو را در قلب خود یکدست می خواهم

 

(سعیدخنجری)

+نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,;ساعت21:42;توسط باران سحری; | |

شب تار

 

که می ماند در این شام دل آزار
فضای درد و رنج است این شب تار
نه فریادی
نه پژواکی
به غیر از یک طنین یأس پرور
از دل بومی که می خندد
به حال سرو خاموشی
که دود شب
چنان در دیده اش خفته
که گویی تا ابد در خواب خواهد ماند
من اینجا همنوا با خواب صدها سرو
به این امید می مانم
ولی رؤیاست می دانم
که بینم روی فردایی دل انگیز
بگو با من که این خواب است ، برخیز
نه فریادی
نه پژواکی
که سروستان رؤیا را بلرزاند
دریغا از شباهنگی
که برگوید به آهنگی
که فردایی اگر باشد
سرود دلفریب زندگی ها را که خواهد خواند.
(سعید خنجری)

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,;ساعت21:32;توسط باران سحری; | |

کاش دنیا

 

کاش دنیا تاب غم دیدن نداشت
چنگ دل آهنگ نالیدن نداشت

سالها در سوگ مه رویان نشست
کاش دنیا روی خندیدن نداشت

دفتر هر خاطرات کهنه کاش
واژه ای با نام رنجیدن نداشت

دوری معشوق از عاشق نبود
ابر غمها نای باریدن نداشت
 


دود رؤیا چشم دل را هم فریفت
دل اگر دل بود خوابیدن نداشت

باز مستی ، واژه می بافی سعید
 

ورنه شعرت شوق رقصیدن نداشت
(سعید خنجری)
 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,;ساعت11:0;توسط باران سحری; | |

دوست دارم .....باشم

 

دوست دارم اشک باشم
همنشین چشمهایش
تاکه در دوران سرد غصه هایش
غم ستان از دیده گان مست و بیمارش شوم
دوست دارم خنده باشم
بوسه چینم از لبانش
تا که در دوران سبز بزمهایش
در تماشایی ترین رخساره ام
بر لبانش جان بگیرم ، دلستان از صد خریدارش شوم
دوست دارم عشوه باشم
از جهان ابروانش
هر زمان زائیده گردم
هر که بر وی خیره گردد
لرزه بر جانش زنم ، سلطان آزارش شوم
دوست دارم موج باشم
همسفر با زلفهایش
تا که در هر پیچ و تابش
با لطافت بگذرم
در هر نوازش
مو پریشانش کنم ، مجنون هر تارش شوم
دوست دارم رنگ باشم
همنوا با روی ماهش
تا که هنگام نظر بر جام می
در هویدایی ترین تصویر او
غرق حیرت در نظر بر رنگ رخسارش شوم
(سعیدخنجری)

+نوشته شده در یک شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,;ساعت23:55;توسط باران سحری; | |

عشق یعنی(سعید خنجری)

 

عاشقانه

 

عشق یعنی 

پرچم دیوانگی افراشتن

عشق یعنی

کوه مانع را حقیر انگاشتن

عشق یعنی
هرچه از معشوق می بینی نکوست

کیمیایی تا تو را تبدیل گرداند به دوست

عشق یعنی

یک نگاه بارور از صد سخن

عشق یعنی

انچه بلبل را کشاند در چمن

عشق یعنی

گم شدن چون سایه ای در افتاب

عشق یعنی

با صداقت خواهش دل را جواب

عشق یعنی

اتشی در کام دل افروختن

عشق یعنی

لب فرو بستن زمان سوختن

عشق یعنی

خواب شبهای یلدایی حرام

عشق یعنی

حرف دل با یار بیدل ناتمام

عشق یعنی

بی خبر خود را به دام انداختن

عشق یعنی

با نگاهی دیده و دل باختن

عشق یعنی

نقش لیلایی زدن بر روی خاک

عشق یعنی

گفتمان جمله روحی فداک

+نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1386برچسب:,;ساعت10:3;توسط باران سحری; | |

س م ی ه

سین نامت ساز اواز من است

                                   میم تو معشوقه ناز من است

حرف یکرنگی میان نام تو

                                  حرف اخر چشمت همراز من است

سعیدخنجری

+نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1398برچسب:,;ساعت2:22;توسط باران سحری; | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد